سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به کسى که در محضر او أستغفر اللّه گفت ، فرمود : ] مادر بر تو بباید گریست مى‏دانى استغفار چیست ؟ استغفار درجت بلند رتبگان است و شش معنى براى آن است : نخست پشیمانى بر آنچه گذشت ، و دوم عزم بر ترک بازگشت ، و سوم آن که حقوق مردم را به آنان بپردازى چنانکه خدا را پاک دیدار کنى و خود را از گناه تهى سازى ، و چهارم اینکه حقّ هر واجبى را که ضایع ساخته‏اى ادا سازى و پنجم اینکه گوشتى را که از حرام روییده است ، با اندوهها آب کنى چندانکه پوست به استخوان چسبد و میان آن دو گوشتى تازه روید ، و ششم آن که درد طاعت را به تن بچشانى ، چنانکه شیرینى معصیت را بدان چشاندى آنگاه أستغفر اللّه گفتن توانى . [نهج البلاغه]
.
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
إنت عمری، محمد بهارلو

مشتاق لک :: پنج شنبه 87/1/15 ساعت 2:18 عصر


وقتی از در آمد تو برگشتیم. آرام به طرف ما می‌آمد که پشت میزِ وسط نشسته بودیم. لنگر برمی‌داشت. چشم هاش سرخ بود و موی سرش کوتاه و مجعد. آشوت گفت:
- دیر آمدی امشب آقا سیاه پور.
سیاه پور که سرش بالا بود به طرف پیشخان برگشت:
- ژرژ نیامد این‌جا؟
آشوت گفت: کدام ژرژ؟
سیاه پور گفت: ژرژ عکاس.
آشوت گفت: بگو ژرژ گریک. ژرژ بد گریک. او دیگر نمی‌آید این‌جا. شلوار مرد که دو تا شد فکر زن نو می‌افتد.
درویش گفت: مهمان ما باش امشب.
سیاه پور انگار تازه ما را دیده باشد لبخند زد، محو، بی‌آن که لب هاش که کلفت و سیاه بود باز شود. مشت‌هاش گره بود و با پاهای گشاد از هم ایستاده بود. من صندلی را کشیدم. نشست. سنگین بود. صندلی زیر پایش صدا کرد. برگشت به طرف من. بوی الکل می‌داد و توتون. سینه‌اش صدا می‌کرد:
- سیگار داری؟
پاکت سیگار درویش خالی بود. پاکت خالی را توی مشتش مچاله کرد و رو کرد به آشوت:
- مستر آشوت، یک بسته سیگار با یک لیوان.
رو کرد به سیاه پور:
- می‌خواهی عکس بیندازی؟
- نه.
صدایش گرفت. سینه‌اش را صاف کرد. آشوت بستة سیگار و لیوان را روی میز گذاشت و پرسید:
- امشب جای دیگر بوده‌ای انگار؟
- برو پی کارت.
آشوت رفت پشت پیشخان. درویش بسته سیگار را باز کرد گرفت جلو سیاه پور و بعد از بطری در لیوان خالی ریخت، تا نصفه. سیاه پور پاکت سیگار را گرفت. یک سیگار برداشت و پاکت را توی جیب گشاد پیراهنش گذاشت. نگاهش به ما نبود. سینه‌اش صدا می‌کرد:
- گفت می‌آید.
درویش رو کرد به من، پرسید:
- کی؟
 سیاه پور نیمی از لیوان را خورد و سیگارش را روشن کرد، گفت:
- ژرژ.
درویش گفت: می‌رود میلک بار. آن جا پاتوقِ ملوان های فرنگی است.
آشوت سیگار می‌کشید. آرنج‌ها را روی پیش‌خان گذاشته بود و نگاه می‌کرد به ما. پیرمردی از در آمد تو و در آستانه ایستاد. پاهایش برهنه بود و پاچه شلوار پای راستش تا زانو لوله شده بود. آشوت گفت:
- چند دفعه گفتم نیا تو. برو بیرون!
پیرمرد زیر لب خواند:
- انتَ عمری...
به میز ما نگاه کرد. سیاه پور با پشت دست لب‌ها را پاک کرد. پیرمرد سرش را برای او تکان داد و لبخند زد. سیاه پور گفت:
- هرچی می‌خواهد بده بهش.
آشوت گفت: از سر شب کارش همین است. می‌آید مشتری‌ها را سرکیسه می‌کند و همه‌اش این تصنیف لعنتی را می‌خواند.
سیاه پور گفت: به تو چه!
 پیرمرد رفت به طرف پیشخان. کف دست‌ها را به هم می‌مالید و پایش را روی زمین می‌کشید؛ فقط پای راستش را. لیوان را که آشوت جلوش گذاشت برداشت. دستش می‌لرزید. لیوان را به دهن گذاشت و سر کشید، یک نفس تا قطره آخر. بعد به ما نگاه کرد و چانه‌اش را پاک کرد و سرش را تکان داد و رفت به طرف در. پشت در صدایش را شنیدیم:
- انتَ عمری...
آشوت گفت: کارش همین است. دوره می‌گردد دم عرق‌فروشی‌ها تا...
سیاه پورگفت:
- به تو چه!
آشوت گفت: مشتری‌ها خوش‌شان نمی‌آد.
سیاه پور گفت: من خوشم می‌آد.
درویش خندید و گفت:
- دهن باز بی روزی نمی‌ماند.
بعد رو کرد به سیاه پور :
- ژرژ خوب عکس می‌اندازد.
به چشم های سرخ سیاه پور نگاه می‌کرد. من هم نگاه کردم. انگار می ترسید سیاه پور دعوا راه بیندازد. آشوت چیزی گفت که ما نشنیدیم. رفت به طرف کنج دیوار، انتهای پیشخان، رادیو را روی رف روشن کرد. صدای زنی پخش می‌شد که یک تصنیف ارمنی می‌خواند. سیاه پور لیوان را که برداشته بود گذاشت روی میز. داد زد:
- ببندش!
آشوت برگشت:
- برای چی؟
- چون من خوشم نمی‌آد.
آشوت پیچ رادیو را بست. باز زیر لب چیزی گفت که نشنیدیم. آمد ایستاد روبه روی ما. آرنج‌ها را گذاشت روی پیشخان و چانه را گذاشت تو کاسة دست‌ها، که پهن بود وسرخ و موی روی انگشت هاش بور بود. سیاه پور لیوان را سر کشید. سیگارش در زیرسیگاری دود می‌کرد و لوله خاکستر روی میز افتاده بود. سیاه پور گفت:
- فکرش را بکن! چهار میلیون نفر پشت سر جنازه بوده‌اند.
گفتم: کی؟
گفت: بیش‌تر از جمعیتی که عبدالناصر را تشییع کردند.
گفتم: کی؟
درویش گفت: مرحوم ام کلثوم.
سیاه پور خندید:
- کوکب الشرق، این را غربی‌ها می‌گویند تا کوچکش کنند.
سیگار را از زیرسیگاری برداشت و با آتش آن سیگار دیگری روشن کرد. چند قلاج زد و ابری از دود روی میز جمع شد. دود بوی الکل می‌داد. درویش گفت:
- حیف شد!
سیاه پور برگشت به طرف در. درویش گفت:
- رفته تلفن خانه با اهل ولایتش دردِدل کند لابد.
سیاه پور گفت: کی؟
درویش گفت: ژرژ. هیچ‌وقت دیده‌ای یونانی حرف بزند؟
سیاه پور هیچ نگفت. گفتم:
- نه.
گفت: من دیده‌ام. زبان شان مثل جهودهاست.
برگشت به طرف پیشخان:
- مستر آشوت، سر در می‌آوری تو از زبانشان؟
آشوت گفت: خودش هم سردر نمی‌آورد گمان کنم.
درویش گفت: خودم دیده‌ام که با مادرش حرف می‌زند.
آشوت گفت: یک چیزی بلغور می‌کند، همین جوری، الابختکی.
 درویش بطری را برداشت و تو لیوان‌ها تا نیمه الکل ریخت. سیاه پور لیوان را برداشت. لیوان تو مشت سیاه و درشتش گم شد، جز قسمتی از دهنة آن که از نم الکل می‌درخشید. برگشت به طرف در. درویش گفت:
- پیداش می‌شود حتماَ.
سیاه پور گفت: کی؟
درویش گفت: ژرژ.
آشوت گفت: اگر آمدنی باشد قاقار لکنته‌اش خیابان را برمی دارد.
سیاه پور بلند شد. لیوان توی مشتش بود. رفت به طرف در. لنگر برمی‌داشت. نگاه می‌کرد به خیابان که تاریک بود و خلوت و ساکت. آشوت رو کرد به درویش:
- چه‌اش شده این؟
- مگر نشنیده‌ای؟
- چی را نشنیده‌ام؟
سیاه پور برگشت. رفت به طرف پیشخان و دست کرد توی جیب شلوارش. درویش بلند شد، گفت:
- نمی‌شود جان سیاه پور!
مچ درشتش را گرفت. سیاه پور دست از جیب درآورد. لیوان را روی پیش‌خان گذاشت، زد روی شانه درویش، بعد دستش را به طرف من جلو آورد و راه افتاد به طرف در، سنگین و تابه تا. تنه‌اش به لنگه در خورد و شیشه‌های پنجره لرزیدند. آشوت گفت:
- آمد.
درویش گفت: کی؟
- صدای لکنتة ژرژ.
نگاه کردیم به طرف در. سیاه?پور وسط خیابان ایستاده بود، در نور چراغ زردی که از اتومبیل ژرژ می‌تابید. دودِ سیاهی هم توی نور موج می زد. سیگاری به لب گذاشته بود و داشت کبریت می‌کشید. ژرژ به طرف او رفت. پاکتی دستش بود. ایستاد توی نور، پشت به ما. پاکت را به سیاه پور داد. سیاه پور پاکت را باز کرد. درویش گفت:
- شرط می‌بندم عکس یک زن است.
گفتم : از کجا می‌دانی؟
- ببین چه‌طور بهش نگاه می‌کند.
- سیاه پور و عشق!
مدتی طولانی به عکس نگاه کرد، بعد دست کرد توی جیب شلوارش. ژرژ مچش را گرفت. سیاه پور عکس را توی پاکت گذاشت. زد روی شانه ژرژ. گفتم:
- شاید عکس ام کلثوم باشد.
درویش گفت: شاید.
وقتی به خیابان نگاه کردم هیچ‌کدام نبودند و چراغ اتومبیل ژرژ خاموش شده بود و صدایی از دور شنیده می‌شد.
- انتَ عمری... 


هات ایدیک ترتاح للمستهم ایدیه()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

الحب کده
معرفی انت عمری
إنت عمری، محمد بهارلو
إنت عمری...
زندگینامه ام کلثوم

About Us!
.
مشتاق لک
ام کلثوم (1904- 1975) خواننده مصری است که از 13 سالگی تا 73 سالگی، به مدت 60 سال مردم جهان را مسحور صوت بهشتی خود ساخته است. وی را برترین خواننده جهان عرب می دانند و با نام کوکب الشرق و سیدة الغناء العربی می شناسند. گفته می شود وقتی صدای او از رادیو مصر پخش می شد، قاهره از حرکت می ایستاد. هنوز هم بیشتر رادیوهای عربی روزانه 2 ساعت را به پخش آهنگهای او اختصاص می دهند. بعد از گذشت 33 سال از درگذشت کوکب الشرق، بالاترین میزان فروش در کشورهای عربی به آثار وی اختصاص دارد. بعد از وفات ام کلثوم، 4 ملیون نفر پیکر او را تشییع کردند و بسیاری از رجال دولتهای عربی، از جمله جمال عبدالناصر در این مراسم شرکت داشتند. هدف این وبلاگ آشنایی فارسی زبانان با جهان بدیعی است که ام کلثوم با صدای جادویی اش خلق می کند. برای آشنایی بیشتر با این اسطوره موسیقی به اولین پست وبلاگ مراجعه کنید.
Link to Us!

.

Hit
مجوع بازدیدها: 53949 بازدید

امروز: 5 بازدید

دیروز: 14 بازدید

Submit mail